پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

پارمیس

برای تسلی خاطر بازماندگان زلزله آذربایجان

گنجشک با خدا قهر بود... روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت... فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه می گفت: و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگه می دارد...> و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و... خدا لب به سخن گشود:   گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام، تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغض راه کلامش را بست... سکوتی در عرش طنین انداخت... فرشتگان همه سر به زیر انداخ...
31 مرداد 1391

دختر مهربون

ا ین روزا به عروسکات خیلی وابسته شدی و موقع خوابیدن بهونه میگیری که باید پیشت باشن تا لالا کنی و از اونجایی که حتما عادت داری شیر بخوری و بخوابی، من روی راکینگ چیر در حالی که تو رو تو بغل دارم و بهت شیر میدم، باید نی نی هاتم بغل کنم. دیروز عروسک خرگوشتو که کوله پشتیه از تو کمدت آوردم. علیرغم اینکه فکر میکردم بهش علاقه نداری(چون به عروسکای حیوونا خیلی علاقه نشون نمیدی)، خیلی دوسش داشتی. بهت گفتم میخوای خرگوشو به نی نی نشون بدی؟ با ذوق دوییدی طرف عروسک دختر و با یه عشق و مهارتی خرگوشو به نی نی معرفی کردی که از ذوق دیدنت اشک تو چشمام جمع شد و ریز ریز گریه کردم. باورم نمیشد دختر من اینقدر بزرگ شده که با عروسکاش بازی میکنه و حرف میزنه. ...
21 مرداد 1391

تولد مامی

دختر گلم یکشنبه پانزده مرداد تولد 27 سالگیم بود باورم نمیشه که بیست و هفت ساله شدم. وقتی نوجوان بودم اگه یه خانوم 27 ساله رو میدیدم به نظرم خیلی بزرگ بود و 30 ساله دیگه پدر بود!! ولی الان که خودم به این سن رسیدم به نظرم هنوز نه بزرگم و نه سه سال دیگه پیر مامان مریم اینا و مامی جون اینا اومدن ،بابا یه کیک خوشگل خرید و برای شام کباب گرفت. یه جشن کوچولو گرفتیم و تو دختر خوشگل که همیشه پای رقصی کلی نانای کردی. خیلی خوش گذشت. بهترین کادو واسم حضور دختر سالم و خوشگلم تو تولدم بود. ت-و-ل-د-م  م-ب-ا-ر-ک ...
20 مرداد 1391

چشمت و دلت روشن

بالاخره اومدن! مامی جون و باباجون بعد از یک سفر 50 روزه به دیار غربت، بالاخره برگشتن. آره ناز برکَم. مامی جون و باباجونت رفته بودن سوئد پیش عمو صدرا و بعد با عمو رفته بودن کشور مجارستان و چک. دیروز صبح برگشتن و خوشحالمون کردن. چشمت روشن خانوم طلا ...
18 مرداد 1391

پانزده ماهگیت مبارک

دیشب واسه افطاری دایی مهدی اینا، خاله طیبه اینا، مامانی اینا، مامان بزرگ، خاله فردوس(خاله مامان مریم) و مامان مریم و بابا ناصر و دایی محمد خونمون دعوت بودن و این مهمونی مصادف با تولد پانزده ماهگی شازده کوچولو بود.چه عالی بعد از سفره افطار موقع صرف چای یه جشن کوچولو واست گرفتیم و از همه بیشتر به خودت خوش گذشت. شمع فوت کردی، کیک بریدی و کلی بادکنک بازی کردی. خاله طیبه هم سوغاتی مکه واست یه تاپ صورتی خوشگل آورده بود. اینجوری بود که تولد پانزده ماهگیت یه جشن به یاد موندنی شد عکسا رو تو ادامه مطلب میذارم   ...
11 مرداد 1391

گنجشکک اشی مشی

دیروز بابایی ناصر میگفت: میخوام به شازده کوچولو شعر گنجشکک اشی مشی یاد بدم     گنجشکک اشی مشی لب بوم ما نَشین بارون میاد خیس میشی برف میاد گوله میشی میفتی تو حوض نقاشی. کی میگیره؟ فَراش باشی کی میکُشه؟ قصاب باشی کی می پَزه؟ آشپز باشی کی می خوره؟ حاکم باشی وای که چقدر آرزو دارن واست!   ...
8 مرداد 1391

دومین ماه رمضون دخترم

ماه رمضون شروع شده و همه چی حال و هوای خوبی داره. همیشه ماه رمضونو دوست داشتم.دومین رمضانیه که خدا تو رو بهمون هدیه داده و تو این دو سال خیلی بیشتر از پیش شاکر خدا بودم به خاطر داشتن دختر سالم و زیبایی مثل تو. اما دو ساله که نمی تونم روزه بگیرم. بابا تنهایی روزه می گیره.واسه بابا نگرانم چون ساعت روزه داری زیاده و هوا گرم. امیدوارم خدا بهش سلامتی بده تا بتونه همیشه ماه رمضون ها رو روزه بگیره. دوشنبه رفتم مدرسه، تو هم مثل همیشه رفتی خونه مامان مریم. مامانی به مناسبت حلول ماه مبارک واست یه چادر نماز دوخته بود و بهت کادو داده. خودش سرت کرده بود و ازت در حال نماز خوندن عکس گرفته بود.دست مامانی درد نکنه با این همه ذوق و سلیقه. راستی خودت...
7 مرداد 1391

اسمیت چیه؟

اسمت چیه؟ پانو این اسمیه که خودت انتخاب کردی، قبلاً در جواب عزیز بابا کیه؟ می گفتی پانی ولی حالا در جواب سوالمون که اسمتو میپرسیم این جوابو میدی و انقدر با ناز ادا میکنی که می خوایم بخوریمت. خدا پانو خوشگله رو واسمون نگه داره. ...
7 مرداد 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پارمیس می باشد