برای تسلی خاطر بازماندگان زلزله آذربایجان
گنجشک با خدا قهر بود... روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت... فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه می گفت: و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگه می دارد...> و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و... خدا لب به سخن گشود: گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام، تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغض راه کلامش را بست... سکوتی در عرش طنین انداخت... فرشتگان همه سر به زیر انداخ...
نویسنده :
مامان
12:16